داستان کوتاه...
اونم گفت که آقا اين جوون عاشق يه دختري شده بود و خيلي اينو ميخواست . دختره هم اينو خيلي ميخواست و قرار بود با هم ازدواج کنن . حتي قرار مدار عروسيشونم گذاشته بودن . که يهو دختره زد زير همه چيو با يه پسر ديگه اي گذاشت رفت .
اين بيچاره هم تا اينو شنيد حالش اصلا يه جور ديگه اي شد. پا شد رفت ۱۰۰ccبه خودش بنزين تزريق کرد و حالو روزش شد اين ، حالا بگذريم پسره که تو اغما بود بعده دو هفته به هوش اومد .
ما هم تو بيمارستان بوديم که يه دختر جووني اومد با يه دسته گل رفت تو اتاق پسره واسه ملاقات .
پسره تا چشاشو باز کرد ديد بله همون خانوميه که اينو قال گذاشته و رفته ![]()
خلاصه آقا پسره که خون جلوي چشاشو گرفته بود دستشو انداخت و يه چاقويي که واسه باز کردن در کمپوت بغل دستش بود رو برداشت و سرم هارم از روي دستش کند و افتاد دنبال دختره .
دختره هم که خيلي ترسيده بود با يه جيغ وحشتناک از اتاق زد بيرون و پشت سرش هم پسره با يه چاقويي تو دستش ، پسره دختره رو دنبال کرد تا رسيد به ته سالن بيمارستان . وقتي که ديد هيچ راه فراري نداره تسليم شد و خودشو به ديوار سالن تکيه داد و در حالي که به شدت گريه ميکرد با حالت التماس به پاي پسره افتاده بود که پسره چاقو رو برد بالا تا بکوبه به قلب دختره ، بازم چشمتون روز بد نبينه ، پسره چون فقط ۱۰۰cc به خودش بنزين زده بود يهو بنزين تموم کرد و افتاد رو زمين . . . !
وقتی جهان